و کودکی هایم از اعماق تاریخ نگاهم میکنند، من هم آن ها را نگاه میکنم و آهی غلیظ میکشم. کودکی هایم را میبینم که مانند پرنده ای در اوج آسمان و با آرزو های بی پروا بودم، پرنده ای شاد!
نفهمیدم کی بی بال شدم، فقط میدانم روزی از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر بال ندارم، دیگر نمیتوانم آنطور که قبلا بودم پرواز کنم و به هر جا که دلم میخواهد بروم، زندانی شدم. درست همان موقع که امتحان ها
امتحان شدند و دیوار هایی که برایمان کشیدند بلند و بلندتر شدند، گفتند درس بخوانید، درس بخوانید و من اولش عین بچه آدم قبول کردم، اما بعد از گذشت مدتی از دیوار ها خوشم نیامد، دست و پایم را بسته
بودند و دیگر نمیتوانستم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم، از کتاب هایم دور شدم و از فکر کردن های بی پروا فاصله گرفتم.
پس تبری برداشتم و سعی کردم آجر های دیوار را خرد کنم، با زور و فشار ضربه میزدم و دیوار را کوتاه و کوتاه تر میکردم، گاهی آجری رویم می افتاد برای مدتی هیچ کار نمیتوانستم بکنم، گاهی قدرت دست هایم
تمام میشد و نمیتوانستم ادامه بدهم، گاهی نا امید میشدم و تصمیم میگرفتم زندگی را با همان دیوار ها سر کنم. اما سرانجام دیوار را کوبیدم و آزاد شدم، دیوار که ریخت من دیدم که بال دارم و میتوانم پرواز کنم،
انگار دیوار بال هایم را بسته بود و نمیگذاشت که ببینمشان! اما دیگر مهم نبود، حالا من آزاد بودم و باید تا میتوانستم در آسمان آبی اوج میگرفتم و پرواز میکردم. تا میتوانستم یه حرف دیوار ساز ها گوش نکردم،
هرچه که میگفتند من برعکسش را انجام میدادم و بی خیال از تمام حرف های آن ها بودم.
زندگی زیبا شد، برای بار دیگر شاد شد، چون من توانستم از پشت دیوار ها بیرون آیم و آزاد شودم.